محمدصادق شایسته
تنها هشت سال پس از روزی که جرج لوکاس خالق «جنگ ستارگان» برای آخرینبار خبر داد کارش با همان شش فیلم در امپراتوری/جمهوری کهکشانی تمام شده و دیگر فیلمی در این جهان نخواهد ساخت، سومین قسمت از سهگانه «جنگ ستارگان» هم اکران شد تا با احتساب دو فیلم اسپینآف، از سال ۲۰۱۵ تا امروز هرسال یک فیلم با موضوع امپراتوری کهکشانی داشته باشیم.
شاید حالا که پرونده سهگانه سوم بسته شده و نتیجه اسپینآفها را هم دیدهایم راحتتر بشود گفت لوکاس قطعا به آیندهنگری دقیقی رسیده بود که ۳۵ سال بعد از گفتن: ««جنگ ستارگان» مجموعه فیلمی ۹ قسمتی است» تصمیم گرفت تمام و کمال زیر حرفش بزند و عطای ساخت ادامه کار را به لقایش ببخشد. البته خدا از سر شركتهاي مارول و دی سی نگذرد که سریسازی را به این شکل افراطی در سینما باب کردند و از هیجان و علاقه نسل جدید سینماروها به جلوههای ویژه و تکنیکهای رايانهاي تا جایی که توانستند پول درآوردند و همین پول درآوردن بیوقفه، در دنیای اقتصادزده قرن ۲۱، دیگران را هم وسوسه کرد و نتیجهاش شد بلای جان خیلی از آثار بهیادماندنی. قطعا یکی از بزرگترین قربانیان این جریان، (که با مقوله لایو اکشن دارد پوستاندازی جدیدی میکند) همین مجموعه فیلمهای «جنگ ستارگان» است که از یک اپرای فضایی مسحورکننده با ریشههای فرهنگی عمیق تبدیل شد به یک اپرای فضایی تین ایجری که تنها قدرت جدیاش نمایش اعجابانگیز پیشرفتهای فنی و جلوههای ویژه برای تماشاگر نسل جدیدش است که پیش از این مجموعه «انتقامجویان» در این زمینه کاری کرده کارستان! احتمالا فکر میکنید برای فیلمی با فروش بیش از يك میلیارد دلار در جهان «بد بودن» نظر سختگیرانه ای است؟ بستگی دارد از چه زاویهای این مجموعه فیلم را نگاه کنید. چقدر جزئیات در این ۹ فیلم برایتان مهم و علاقهتان به این مجموعه علمی تخیلی چقدر عمیق است. در مطلبی که خواهید خواند با بررسی سهگانه سوم و مقایسه آن با دو تای قبلی سعی میکنیم دلیل طرح چنین ادعایی را برایتان تشریح کنیم.
سهگانه سوم از کجا شروع شد؟
در دهه پایانی قرن بیستم که جهش عظیم فناوري مصارف عمومیتری پیدا کرد، صنعت سینما در راستای ساخت آثاری به مراتب واقعیتر، خوش رنگ و لعابتر، به سرعت دست به استفاده خلاقانه از انقلاب دیجیتالی زد. آن هم برای نسلی کاملا متفاوت از پدران و گذشتهشان. در نتیجه سری فیلمهای حماسی، علمی تخیلی مهمی مثل «ماتریکس»، «ارباب حلقهها»، سهگانه دوم «جنگ ستارگان»، «هری پاتر» و… ساخته شدند که موفقیتهای مالی و بعضا هنری کمنظیری برای شركتهای سازنده به همراه آوردند. این قدم رو به جلو همه را به فکر استفاده حداکثری از ظرفیت جلوههای ویژه انداخت و در این راه دو شركت مارول و دیسی صاحبان معروفترین ابرقهرمانان صنعت سرگرمی، گوی سبقت را از بقیه ربودند و توانستند نسخههایی بسیار جذابتر از قهرمانانی مثل «بتمن»، «سوپرمن»، «مردان ایکس»، «مرد آهنی»، «هالک»، «مرد عنکبوتی» و … ارائه دهند و به شکل بیسابقهای درآمدزایی کنند. در این شرایط، با بازاری که روز به روز پولسازتر میشود و تشنه محتوای بیشتر، جهان وسیع «Star Wars» که سالهاست تبدیل به یک خرده فرهنگ جهانی و پرطرفدار شده، شبیه جزیره گنجی است که میتوان دوباره به سراغش رفت و حفاری عمیقتری در آن كرد تا سکههای طلای جدید پیدا کرد. پس وقتی جرج لوکاس اعلام کرد دیگر برای کارگردانی یا تهیه فیلم جدیدی از جنگ ستارگان بر نمیگردد طبیعی بود که غولهای صنعت سینما بیتوجه به دلایل کنارهگیری خالق اثر، تلاش کنند تا به دست آوردن حق کپیرایت مجموعه، کار بهرهبرداری از این گنج بالقوه را خودشان بر عهده بگیرند. شركت «دیزنی» درنهایت برنده این رقابت بزرگ شد، آن هم با خرید شركت «لوکاس فیلم» در سال ۲۰۱۲. چند هفته بعد هم اعلام شد بهزودی سهگانه جدید و کاملا متفاوتی از «جنگ ستارگان» کلید خواهد خورد و اولین قسمت آن نیز سال ۲۰۱۵ به اکران عمومی در میآید. خبری که برای طرفداران پروپاقرص این مجموعه فیلم هم خوشحالی زاید الوصفی داشت و هم نگرانیای بسیار عمیق بود!
شركت دیزنی به خوبی میدانست که نبود لوکاس بهعنوان خالق و مغز متفکر «جنگ ستارگان» بهتنهایی میتواند آینده این مجموعه را با خطر جدی مواجه کند. پس برای کمتر شدن خطرات اول از همه دست به ترکیب تیم منسجم «لوکاس فیلم» نزد و اجازه داد همه چیز در دستهای توانای کاتلین کندی رئیس «لوکاس فیلم» و یکی از تهیهکنندگان قدرتمند هالیوود باقی بماند. از طرف دیگر دیزنی توانست با خرید کل «لوکاس فیلم» به بعضی ایدهپردازیهای محرمانه و بایگانی شده لوکاس نیز دست پیدا کند. یادداشتهایی که لوکاس در فاصله بین سالهای ۱۹۷۷ تا ۲۰۰۰ برای تکمیل داستانهای ۹ فیلم مد نظرش به شکل پراکنده نوشته بود. نوشتهها و نقشههایی که هم میتوانست چراغ راه ادامه ساخت این مجموعه و دهها مجموعه دیگر باشد و هم نشان میداد در همه این سالها وسواس و درگیری ذهنی لوکاس برای ساخت این مجموعه تا چه حد زیاد بوده و چقدر ایدههای عجیبوغریبی را طی ۲۰ سال کنار گذاشته تا به شش فیلم ابتدایی برسد. البته الان و در نظر طرفداران «جنگ ستارگان»، احتمالا ساخت بعضی از آنها مثل نشان دادن لوک اسکای واکر (مارک همیل) در میانسالی، عاشق شدن او و دنبال کردن مسیر تبدیل شدنش به استاد بزرگ «جدای» (اتفاقی که در سهگانه سوم فقط نتیجهاش را میبینیم) میتوانست فوقالعاده هیجانانگیز و جذاب باشد ولی آن زمان از نظر سازندهاش حتما جذاب نبوده که بیخیالشان شده!
جیجیآبرامز؛ فرمانده ای مطمئن یا بی ثبات؟
اما خرید لوکاس فیلم و دسترسی به همه ایدهها و اطمینان از داشتن تیم تولید متبحر بخشی از مشکلاتی بود که دیزنی توانست حل کند. چالش اصلی انتخاب فرماندهای بود که بتواند این کشتی را درست هدایت کند. درست است که هواداران «جنگ ستارگان» در مواجه شدن با ایرادات آثار مربوط به جهان داستانیشان به نسبت هواداران آثار «ابرقهرمانی» و حتی آثار حماسی دیگری مثل «ارباب حلقهها»، «هری پاتر» و حتی «بازی تاج و تخت» خیلی معقولتر رفتار میکنند اما سرخورده کردن آنها با توجه به جمعیت آماری بالایی که دارند خطای جبران ناپذیری برای اعتبار این مجموعه فیلم است. شاید به همین دلیل انتخاب جیجیآبرامز بهعنوان نویسنده و کارگردان قسمت اول هم خوشحالکننده بود و هم نگرانکننده. خوشحالکننده از آن جهت که او با بازسازی موفق دو فیلم در دنیای «پیشگامان فضا/ Star Trek» ثابت کرده بود برای به روز کردن یک اثر علمی تخیلی قدیمی ولی مهم و پرطرفدار، هم قدرت جلب نظر منتقدان را دارد و هم قدرت جذب مخاطب نسل قدیم و جدید! آن هم با حفظ مهمترین خصوصیات و ویژگیهای نسخه اصلی! اما همزمان خیلیها از انتخاب آبرامز نگران بودند چون او یک جور، زود خسته شدن عجیبی در کارهایش دارد و بارها در مقاطع مختلف کاری تصمیمهایی گرفته که نشان از مؤدی بودن یا شاید ناتوانیاش دارد. خاطره تلخ پایان بندی توهینآمیز سریال تلویزیونی «Lost» احتمالا هرگز از یاد مخاطبان تلویزیونی دنیا نخواهد رفت. یکی از بهترین سریالهای معاصر که با فصلهای قدرتمند ابتداییاش همه را میخکوب کرده بود ولی در پایان آبرامز چنان بلایی بر سر میراث پرطرفدارش آورد که حتی «بازی تاج و تخت» هم با همه انتقادهایی به فصل آخرش شد به گرد پای آن افتضاح تاریخی نمیرسد. بزرگترین ویژگی آبرامز در کارنامه کاریاش نیز همین نکته است: یک شروع کننده تمامعیار، یک ادامه دهنده متوسط و یک پایاندهنده بیاستعداد.
متاسفانه از آن جایی که «تاریخ تکرار میشود»، قانونی ظاهرا نامیراست، آبرامز دقیقا مسیری را که طیفی از مخاطبان حدس میزدند، طی کرد. او با نویسندگی و کارگردانی اولین قسمت از سهگانه سوم جنگ ستارگان غوغا به پا کرد. با پایان اکران «The Force Awakens» در سال ۲۰۱۵ این فیلم توانسته بود بعد از «A New Hope» و «The Empire Strikes Back» بالاترین میزان تحسین منتقدان را دریافت کند و نامزد پنج جایزه اسکار شود. از نظر درآمد و بلیت فروشی؟ پرفروشترین فیلم تاریخ هالیوود و سومین فیلم پرفروش تاریخ سینما در زمان خودش (امروز در رتبه چهارم است). آن هم درحالیکه جرج لوکاس در هیچ جای پروژه نبود و حتی یک بار هم در پاسخ به این سوال که چرا هیچ حضوری ندارد و حتی مشورتی هم به تیم تولید نداده به شوخی گفته بود دلش میخواهد یک بار مثل مخاطبان برای دیدن یک فیلم از دنیای «Star Wars» هیجانزده شود. البته تا حدود زیادی این هیجان وجود داشت بخصوص با وجود یک مرگ تعیینکننده در انتهای فیلم اما داستان در سهگانه سوم آغاز خاصی دارد. سی سال از اتفاقهای سهگانه نخست گذشته با این حال اتفاقهای بدون توضیح چندانی و با سرعت پشت هم ردیف میشود و همه چیز خیلی کلی به پایان میرسد. تهاش کلی سوال بیجواب میماند که طبیعتا در یک سهگانه مخاطب منتظر قسمتهای دوم و سوم میماند تا ماجرا بیشتر دستش بیاید. فرمولی که سهگانه نخست «جنگ ستارگان» به خوبی از آن پیروی کرد و تبدیل به یک شاهکار الهامبخش در ژانر خودش شد اما این روش خطرات خودش را هم دارد و این خطر بلای جان قسمتهای بعدی سهگانه سوم شد.
در ماجرایی پیچیده، آبرامز از ادامه پروژه کنار رفت و نویسندگی و کارگردانی قسمت دوم یعنی «The Last Jedi» به رایان جانسن رسید که مخاطبان بیشتر او را با کارگردانی فیلم خوش ساخت و خلاق «Looper» و البته کارگردانی سه اپیزود بسیار معروف سریال «Breaking Bad» میشناسند. جانسن که به اعتراف خودش بچگی را با غرق شدن در دنیای «جنگ ستارگان» گذرانده بود توانست تا حد زیادی کیفیت داستان را پس از رفتن آبرامز حفظ کند و بهعنوان شاگردی علاقهمند، گلیم قسمت دوم را هرطور هست از آب بیرون بکشد. هرچند فروش فیلم و نظر مثبت منتقدان افت نسبتا فاحشی کرد.
قسمت یک با همه مشکلاتش کاملا امیدوارکننده بود و همه در قسمت دوم منتظر اوجگیری و دیدن اتفاقهای خلاقانه، داستانهای جدید و مهم بودند اما درنهایت یک اثر محافظهکار، معمولی ولی خوش ساخت با داستانی منطقی نصیبشان شد؛ و این یعنی انتظارها از قسمت سوم و پایانی به اوج خودش میرسد و در صورت شکست بخش پایانی و با توجه به شاهکار نبودن دو قسمت قبلی این سهگانه تبدیل به اثری شکست خورده و ناموفق میشد.
شاید به همین دلایل انتخاب تهیهکنندگان برای ساخت قسمت پایانی جانسن نبود. آنها یک پایانبندی قدرتمند میخواستند. پس قدرت ریسک را پایین آوردند و برای ساخت قسمت آخر با نام «The Rise of Skywalker» رفتند سراغ کالین ترورو، کارگردانی که در سال ۲۰۱۵ ادامه امروزی شده «پارک ژوراسیک» دیگر سری فیلم معروف تاریخ سینما را برعهده داشت و موفقیتی نسبی هم کسب کرد اما پیش از شروع فیلمبرداری ترورو کنار رفت و در چرخشی ناگهانی که خیلیها را غافلگیر کرد بار دیگر آبرامز روی صندلی نویسندگی و کارگردانی کار نشست. نتیجهاش؟ «خیزش اسکای واکر»، سومین فیلم کم مخاطب کل مجموعه «جنگ ستارگان» و ضعیفترین فیلم آن از نگاه منتقدان شد. آن هم درحالیکه بیشترین بودجه ممکن هزینهاش شده بود و از تمامی ظرفیتهای ممکن بهره گرفت ولی باز هم آبرامز بهعنوان شروع کنندهای تمام عیار، پایانی ناامید کننده تحویل مخاطبان داد.
چرا سهگانه سوم در مجموع شکست خورده؟
بگذارید قبلش دوباره بگوییم قسمت پایانی سهگانه سوم «جنگ ستارگان» در مقایسه با جهان کلی این مجموعه اثری شکست خورده است و سهگانه سوم در مقابل ظرفیتهای بالقوهاش سهگانهای دور از انتظار اما سهگانه سوم چه چیزهایی داشت و نداشت که باعث شکستش شد؟
- نداشتن شجاعت برای خلاقیت
با نظر سازندگان سهگانه سوم، تصمیم بر این شد این سهگانه ادامهای باشد بر سرنوشت شخصیتهای اصلی سهگانه اول. این بهترین فرصت برای تجدید دیداری دوباره با لوک اسکای واکر (مارک همیل)، هان سولو (هریسون فورد)، پرنسس لیا (کری فیشر)، چوباکا، «C-۳PO»، «R۲D۲» و… بود. آن هم در حضور دشمن همیشگیشان امپراتور پالپاتین. همین بهتنهایی میتوانست بیشتر علاقهمندان قدیمی را به سالن سینما بکشاند اما جدا از اینکه برای مخاطبان جدید باید داستانی به روز و در خور دنیایشان پیدا میشد، خیلی طبیعی است که جذابیت دیدن دوباره کاراکترهای قدیمی هم صرفا برای یک بار جواب میدهد و بعد همان مخاطبان عاشق اسکای واکرها از سازندگان داستانی درخور شخصیتهای محبوبشان میخواهند؛ و سختی کار دقیقا همین جا بود.
همه چیز در سهگانه سوم، ۳۰سال بعد از مرگ «دارث ویدر» آغاز میشود. انتخاب این مسیر داستانی، یعنی ۳۰سال وقایعی وجود دارد که از هیچکدام خبر دقیقی نداریم و قطعا در گوشه گوشه جمهوری شخصیتهای جدیدی ظهور کردهاند که رفتار آنها وضعیت را به جایی رسانده که اکنون در قسمت یک هستیم: در آستانه قدرت گرفتن سازمان شرور و مرموزی به نام «محفل یکم» به رهبری اسنوک (اندی سرکیس) و احتمال شکست دوباره نیروهای مقاومت با وجود خلأ لوک اسکار واکر! آخرین استاد جدای موجود در جمهوری کهکشانی خود را تبعیدی خودخواسته کرده و نیروهای تاریکی و گروه مقاومت به رهبری پرنسس لیا هر دو به دنبال یافتن محل زندگی او هستند تا برنده مبارزه جدید باشند و بعد در ادامه همه چیز بهشدت سرعت پیدا میکند بدون اینکه دقیقا بدانیم چه اتفاقی ماجرا را به امروز رسانده. بعد از مرگ هان سولو، لوک برمیگردد، جدای شدن را به دختر جوانی آموزش میدهد. بعد خودش میمیرد. پالپاتین برمیگردد. دارث ویدر جدید در حال متولد شدن است. آن دختر جوان به سراغ کایلو رن میرود. آنها مبارزه میکنند و دست آخر کایلو رستگار میشود و پالپاتین افسانهای و مخوف را میکشد و نیروهای مقاومت چند ثانیه مانده به فنا بروند پیروز میشوند؛ و این روندی است که به سرعت برق و باد در قسمتهای دو و سه اتفاق میافتد.
در قسمت اول سازندگان علاوه بر روایت وقایع پیرامون شخصیتهای اصلی که متمرکز بر پیدا شدن محل اختفای لوک بود باید به معرفی شخصیتهای جدید هم میپرداختند. مهمترینهایشان کایلو رن یا بن سولو (آدام درایور)، ری (دیزی ریدلی)، فین (جان بویگا)، پو دامرون (اسکار ایزاک) و ژنرال هاکس (دومنهل گیلسون) اما موفق جلو بردن هر دو خط، کاری بود که آبرامز و فیلم نامهاش از عهده انجامش برنیامدند. جز شخصیت «ری» عملا باقی کاراکترهای جدید پیشینه محکم و هیجانانگیزی ندارند و داستان زندگیشان زیر سایه داستان پیدا شدن لوک اسکای واکر پنهان میماند. یک جور محافظهکاری شاید هوشمندانه و شاید هم از روی ترس. ترس از سرازیر شدن احتمالی انتقادات منفی هواداران جدی و تاثیرگذار در اولین مواجهه با سهگانه جدید. با وجود این خیلی از همین هواداران در زمان پخش قسمت اول این ضعف را نادیده گرفتند. چون معتقد بودند دو قسمت دیگر فرصت برای روایت جزئیات تاریخچه زندگی باقی شخصیتها وجود دارد ولی مطمئن باشید اگر هر کدام از آنها میدانست جهان داستانی معرفی شده در «The Force Awakens» و گسترش داده شده در «The Last Jedi» به شکلی تا این اندازه گنگ، سادهانگارانه، دم دستی و بیخلاقیت در «The Rise of Skywalker» پایان میپذیرد و شخصیتها تا این اندازه بیهویت و روی هوایند امکان نداشت آنقدر روی خوش به قسمت اول نشان دهد.
- تقلیدهای بیکیفیت
نداشتن شجاعت برای بروز خلاقیت داستانی باعث شد سازندگان سهگانه سوم «جنگ ستارگان» نهتنها نتوانند داستانی قدرتمند برای این سهگانه جدید ارائه کنند بلکه بیشترین تقلید محتوایی و حتی تصویری را از سهگانههای قبلی داشته باشند و متاسفانه نه در حد و اندازه آنها!
مثلا مهمترین نقطه اوج داستان در قسمت اول نبرد پدر و پسری بین هان سولو و پسرش کایلو است. سرنوشت دارث ویدر (آناکین اسکای واکر) و کشته شدن از طرف پسرش لوک اسکای واکر در سهگانه نخست اینجا هم رخ میدهد. با این تفاوت که جای خیر و شر عوض شده و این سیاهی است که پیروز میشود؛ اما سمت سیاه ماجرا که کایلو است قاعدتا برای ارتکاب جرم سنگینی مثل «پدرکشی» هم باید انگیزه بالایی داشته باشد و هم لازم است هیولایی مخوف شود اما نهتنها انگیزهاش سطحی و بیشتر شبیه کودکی لجوج است بلکه در میزان عمق شرارت هم که به گرد پای «دارث ویدر» و حتی آخرین لحظات زندگی آناکین اسکای واکر (هیدن کریستینسن) نمیرسد. این خلأ شرارت عمیق حتی در شخصیتهای مهمتری از جمله «اسنوک» و شر اعظم یعنی «پالپاتین» که به مدد جلوههای ویژه حیات پیدا کردهاند هم مشخص است.
یا مثلا لوک اسکاری واکر پیر قرار است برای «ری» ترکیبی از اوبی وان کنوبی و کوای گای جین و یودا باشد و او را در طی کردن مدارج رسیدن به درجه استادی در «جدای» کمک کند؛ اما مشکل اینجاست که لوک با وجود جذابیت ظاهریاش نه تیزهوشی پخته و شجاعت درونی کوای گای جین (لئام نیسون) و اوبی وان کنوبی جوان (اوان مک گرگور) را دارد و نه فرزانگی و قریحه طنز فوق العاده اوبی وان کنوبی پیر (الک گینس) و مستر یودا را! ته رفتارهایش او هنوز همون لوک اسکای واکر جوان است. هان سولو (هریستون فورد) نیز بدون توجه به چهره پیر شدهاش همانی است که ۳۰ سال پیش بود و پرنسس لیا (کری فیشر) هم ایضا. حتی نکته خلاقانهای در رفتارها و دیالوگهای «C-۳PO» وراجترین موجود جمهوری کهکشانی نیز دیده نمیشود. انگار همه در این ۳۰ سال دست نخورده باقی ماندهاند.
بیشتر بگوییم؟! سکانسهای مبارزه کایلو با ری، کایلو با هان سولو و کایلو با پالپاتین را بگذارید کنار مبارزه آناکین اسکای واکر با اوبی وان کنوبی، دارث ویدر با لوک اسکای واکر و اوبی وان کنوبی با دارث ویدر. خیلی راحت میبینید برتری مبارزات فیلمهای جدید فقط در زمینه رنگ، لعاب تصاویر و تکنیکهای بصری است، نه در حس و حال صحنه نبرد و حتی زوایای دوربین! و یا سطح احساسات در تراژدیهای غم انگیز اوبی وان کنوبی، یودا و کوای گای جین و حتی پادمه کجا و مرگهای پرنسس لیا، هان سولو، لوک اسکای واکر و کایلو رن کجا. عشق و علاقه بین شخصیتها هم آن شیمی و جذابیت نسخههای اصلی را ندارد، کیفیت عشق پو به ری را نمیتوانید با عشق پر حادثه آناکین و پادمه آمیدالا یا هان سولو و پرنسس لیا مقایسه کنید. البته انصافا عشق افلاطونی کایلو به ری کمی جذابیت داشت که آن هم از صدقه سر شخصیت پردازی ناقص و کمی بد کایلو نافرجام ماند. از تفاوت شخصیتهای منفور و خائن هم نگوییم که جای یکی دو تا جذابشان مثل دارث مول، ژنرال گریوس، کنت دوکو و جانگو فت در کل سهگانه جدید خالی است.
میتوانیم دهها مثال مشابه دیگر هم بیاوریم ولی آنچه مشخص است در این سهگانه با اینکه از نظر داستان و تم کلی همه چیز تحتتاثیر شدید فیلمهای قبلی است و نکته جدیدی نمیبینیم اما با وجود این تاثیر گرفته شده هم نتیجهای فراتر و حتی هم عرض با اجدادشان را ندارند. این موضوع دقیقا به همان خلأ خلاقیت ذهنی سازندگان و جسارت کافی برای ارائه یک داستان محکم و متفاوت برمیگردد. خلأیی که سازندگان سهگانه سوم سعی کردند با جلوههای بصری گاهی حیرتانگیز رایانهای آن را جبران کنند ولی تجربه ثابت کرده خلأ داستان خوب هرگز با این چیزها پر نمیشود. مشابه همین اتفاق در فصل پایانی «بازی تاج و تخت» هم رخ داد. جایی که صحنههای نبرد انسانها و وایت واکرها یا اژدهایان با لشگر سرسی لنیستر با کیفیتی بیسابقه برای تلویزیون ساخته شدند ولی درنهایت مخاطب در عطش و حسرت داستانی خوب باقی ماند و سرخوردگیاش را بیرحمانه در فضای مجازی فریاد زد. تا بزرگترین حماسه تلویزیون پایانی رقتانگیز را تجربه کند. نمونه موفق هم اگر میخواهید شاید سهگانه متفاوت «بتمن» ساخته کریستوفر نولان یا دو قسمت پایانی مجموعه «انتقامجویان» به کارگردانی برادران روسو بهترین نمونهها باشند. در هر دو نمونه جسارت سازندگان در شکستن خطوط فرضی ذهن مخاطبان قدیمی و پرطرفدار در مواجه شدن با جهان «بتمن» و «ابرقهرمانان مارول» باعث ایجاد موفقیت خیرهکنندهشان شد. موفقیتی که سهگانه «بتمن» را جدیترین اثر ابرقهرمانی عصر جدید و «انتقامجویان» را پرفروشترین مجموعه فیلم تاریخ سینما کرد!
- ماندن در سطح
جرج لوکاس در طراحی داستان مجموعه «جنگ ستارگان» از منابع ادبی و تصویری قدرتمند قدیمی و وقایع سیاسی اجتماعی معاصر خودش بهره زیادی گرفته است. به همین دلیل سری اول سهگانه جنگ ستارگان در تحلیل محتوایش شبیه پازل شکیلی است که قطعاتش از سراسر دنیا جمعآوری شده؛ مثلا ارادت عجیب لوکاس به سینمای آکیرا کوروساوا، حتی به کپی کردن بعضی پلانهای معروف فیلمهای این کارگردان مثل «دژ پنهان» و «درسو اوزالا» هم میرسد و بد نیست بدانید بعضی معتقدند «دارث ویدر» نسخه آمریکایی شخصیت ژنرال ماکابه (توشیرو میفونه) در فیلم «دژ پنهان» است. علاوه بر کوروساوا، لوکاس درکل در فرهنگ غنی شرق بخصوص ژاپن غرق است. از نمودهای مهم بیرونی این موضوع در «جنگ ستارگان» طراحی لباس دارث ویدر براساس زره سامورایی، لباس سربازان جدای براساس ردای سامورایی، لباس و ظاهر ملکه آمیدالا براساس شخصیتهای کتابهای کابوکی است. تاثیر پذیری های عمیق لوکاس از مجموعه «فلش گوردن» و شخصیت «جان کارتر» هم به همین ترتیب. حتی نمایههایی از تنش سیاسی اجتماعی موجود بین بلوک غرب و شرق در دهه هفتاد و رقابت مرگ آور تسلیحاتیشان بین دهههای ۵۰ تا ۸۰ میلادی در لایههای زیرین سهگانه اول وجود دارند و با تحلیلشان میتوانید ببینید که در پس یک فیلم علمی تخیلی چه استراتژی محتوای مهمی مطرح شده. البته بخشی از این استراتژی حاصل قریحه و سلیقه لوکاس است، بعضی هم شامل مطالبه یک سیستم از محصول فرهنگیاش! با این حال قطعات مختلف این پازل آنقدر درست کنار هم قرار میگیرند که تصویر واحد و یکدستی به وجود میآید. در سهگانه سوم نیز سازندگان سعی کردهاند بعضی حرفهای امروزیتر و دغدغههای اجتماعی را مورد توجه قرار دهند. اینکه شخصیت اصلی فیلم یک زن جوان است یا حتما یکی از قهرمانان اصلی سیاه پوست و یکی از تاثیرگذارهایشان چشم بادامی است از همین نمونههاست. فرصت برابر جنسیتی، مبارزه با نژادپرستی، تکثرگرایی، هراس از بازگشت به عقب و خطر سلطه دوباره تحجر و بنیادگرایی همگی بخشی از مباحث و دغدغههای مهمی هستند که در سری جدید «جنگ ستارگان» شاهدش هستید ولی با یک تفاوت بزرگ نسبت به سهگانه اول. اینجا خبری از تنیده شدن اجزا با یکدیگر نیست و همه چیز در سطح ارائه میشود. انگار اینها هستند و فقط باید گفته شنود یا اتفاق بیفتند. به همین دلیل سرنوشت فین و پو و بن سولو برایتان خیلی مهم نمیشود و شرارت پالپاتین، اسنوک و کایلو آزارتان نمیدهد و حتی رستگاری کایلو یا مرگ لوک دوستداشتنی هم احساساتیتان نمیکند. افسانهها و اسطورهها همیشه ماندگاریشان را از طی کردن مسیری پرسخت و داشتن سرنوشت روحی پیچ در پیچ شخصیتها گرفتهاند نه از حرفهای شیک، پرزرقوبرق و جلوههای ظاهری!
- بازیگر خوب لزوما، بازیگر مناسب نیست!
جرج لوکاس در تمام شش فیلم گذشته «جنگ ستارگان» از دو چیز سود فراوانی برده، طراحی شخصیتهای غیرانسانی بسیار متنوع، جذاب، هوشمندی و سلیقه بالا در انتخاب بازیگران درست برای نقشهای انسانی. هوشمندی از آن جهت که مثلا وقتی میخواهد «دارث ویدر» را بهعنوان شرور بیرحمش معرفی کند فقط یک ردا پوش مشکی را نشان میدهد که صدایی هولناک دارد. تیرهترین تصویر از یک لرد خبیث سیث. در سهگانه نخست، مخاطب هیچ تصویری از چهره آناکین اسکای واکر پیش از «دارث ویدر» شدن ندارد، پس زمانی که قرار است گذشته او در سهگانه دوم نمایش داده شود لوکاس برای کودکیاش به سراغ جیک لوید بازیگری با چهرهای بسیار نمکین و معصوم میرود و برای جوانی به سراغ چهرهای میرود که علاوه بر زیبایی ظاهری، قابلیت نشان دادن توامان معصومیت و شرارت را داشته باشد و نتیجهاش میشود: هیدن کریستینسن! با این انتخاب است که سیر تحول آناکین به دارث ویدر در متاثرکنندهترین شکلش تجلی پیدا میکند. همین ظرافتها در انتخاب آلک گینس و اوان مک گرگور بهعنوان اوبی وان کنوبی های پیر و جوان نیز دیده میشود و در انتخاب ساموئل آل جکسون بهعنوان میس ویندو جدای سیاه پوشی طناز ولی قدرتمند، یا ناتالی پورتمن جذاب در لباس پادمه، ملکه رویاهای آناکین اسکای واکر، یا هریسون فورد در نقش هان سولو، مارک همیل در نقش لوک، کری فیشر در نقش لیا و حتی کریستوفر لی با آن چهره شرورانهاش بهعنوان کنت دکوی خائن! اما در سهگانه جدید جز در انتخاب دو شخصیت ری که دیزی رایدلی نقش آن را بازی میکند و ژنرال هاکس که دومنهل گیلس بازیگرش است، هیچ تناسب و زیباییشناسی مشخصی برای انتخابها وجود ندارد. جان بویگا ویژگی رفتاری و حتی ظاهری خاصی برای ایجاد حس سمپاتیک با مخاطب ندارد یا بازی اسکار ایزاک حتی در دراماتیکترین لحظات چیزی به نقش متوسطی اضافه نمیکند که برایش نوشتهاند و از همه بدتر واقعا انتخاب آدام درایور در نقش بن سولو/ کایلو رن است. حتما که درایور یکی از مستعدترین بازیگران نوظهور سالهای اخیر است اما بهعنوان فرزند هان سولو و پرنسس لیا؟ واقعا دور از ذهن است تصور بچهای با این وجنات از آنها. از این بی توجهی به ظرافتهای انتخاب بازیگر تا دلتان بخواهد در سهگانه سوم وجود دارد. البته واقعا در ظاهر هم سطح و درجه توانایی بازیگران جدید مجموعه اصلا در حد و اندازه شش فیلم ابتدایی نیست و ترکیب بازیگران هر فیلم کاملا این موضوع را نشان میدهد.
بدش را گفتیم، خوبش را هم بگوییم!
درست است که جرج لوکاس میگوید اگر استنلی کوبریک «۲۰۰۱: یک اودیسه فضایی» را نمیساخت او هرگز جرئت ساخت «جنگ ستارگان» را پیدا نمیکرد اما با همه تواضعی هم که لوکاس بخواهد به خرج دهد، باز شکی نیست که «جنگ ستارگان» در بسیاری زمینهها بزرگترین الهامبخش آثار حماسی در ژانر علمی تخیلی بعد از خودش بوده است. این مجموعه از همان نخستین فیلم، چند زمینه برتری محسوسی نسبت به نمونههای مشابهاش داشته و جلوههای ویژه و بصری یکی از مهمترین زمینههای این برتری. شاید حتی با وجود ضعفهای غیرقابل انکار داستانی، دلیل اینکه سهگانه دوم به کارگردانی لوکاس با استقبال بالایی مواجه شد، همین قدرت و طراز اول بودن جلوههای ویژه بصریاش در زمان اکران بود. جلوههای ویژه سهگانه اول هم با اینکه امروز نخ نما به نظر میرسند اما در دوران خودش انقلاب تصویری مهمی در سینما بودند. در سهگانه سوم هم خوشبختانه سازندگان نشان دادند این یک کار را خوب بلدند. نگارنده، تجربه تماشای سهگانه سوم را در تلویزیون داشته ولی از همین قاب کوچک میتوانستم تصور کنم مخاطبان جهانی در تاریکی سالن سینما و روی پرده عریض نقرهای با چه ابهت و عظمت تصویریای مواجه شدهاند. البته با وجود بودجهای بیش از ۸۰۰ میلیون دلار برای ساخت این سهگانه غیر از این هم نمیشد انتظاری داشت. غیر از جلوههای ویژه استاد جان ویلیامز هم با موسیقی قدرتمندی برای این سهگانه برگشتند تا نشان دهند هنوز هم دود از کنده بلند میشود. هرچند سهگانه سوم آخرین حضور ویلیامز بهعنوان آهنگساز در مجموعه «جنگ ستارگان» است که خود خسارتی جبرانناپذیر به شمار میرود اما در همین آخرین حضور ترکیب هنرنمایی متخصصین جلوههای ویژه با نتهای جادویی جان ویلیامز همچنان مو بر اندام آدم صاف میکند. اوج این ترکیب را هم میتوان جنگ پایانی نیروهای مقاومت با بازماندههای نیروی تاریکی در «خیزش اسکای واکر» مشاهده کرد.
و این داستان فعلا ادامه دارد
موفقیت «The Force Awakens» با همه غرولندهای طرفداران قدیمیتر، یک شروع رؤیایی بود و بسیاری گفتند عصر جدیدی در دنیای «Star Wars» آغاز شده اما این وسط از همه خوشحالتر شرکت دیزنی بودند! خوشحالی آنها به اندازهای بود که علاوه بر تولید سهگانه، چراغ سبز تولید دو اسپینآف و دو سه تا سریال را هم دادند. اسپینآف اولی «Rogue One» توانست تا حدودی نظر مخاطبان و منتقدان را به خود جلب کند و انصافا هم فیلم خوبی بود اما دومی «Solo» با اینکه درباره گذشته هان سولو یکی از محبوبترین شخصیتهای «جنگ ستارگان» بود، هم در گیشه و هم در جلب نظر منتقدان تبدیل به شکستی تمام عیار شد. حتی با وجود استفاده از فیلمنامه لارنس کاسدان نویسنده «The Empire Strikes Back» تحسینشدهترین فیلمنامه مجموعه «جنگ ستارگان» و حضور کارگردان متبحری چون ران هاوارد و بازی مادر اژدها (امیلیا کلارک)! واقعا از آن نتایج پیش بینی نشده و عجیب بود اما در زمینه سریالسازی یک اتفاق بسیار خوب افتاد. تماشای فصل اول «The Mandalorian» محصول شبکه دیزنی پلاس که سال گذشته تمام شد یک هدیه آسمانی برای علاقهمندان به مجموعه «جنگ ستارگان» بود. سریالی که قرار است زندگی «یودا» استاد بزرگ جدای و محبوبترین شخصیت «جنگ ستارگان» را به تصویر بکشد و از همین فصل اول همه جوره درجه یک و امیدوارکننده نشان داد. توضیحی نمیدهم که لذت دیدنش کم نشود.
حرف آخر
سری سوم «جنگ ستارگان» با همه ابزار و امکانات مادی و معنویاش واقعا فرصت این را داشت تا تبدیل به بهترین نمونه این مجموعه شود و حتی درآمدی به مراتب بهتر نصیب سازندگانش کند اما آنها به هر دلیلی از تمام پتانسیل کار استفاده نکردند و بسیاری از هواداران سرسخت فیلم را از ادامه مسیر این مجموعه مأیوس کردند. از طرفی با توجه به فروش دو میلیارد دلاری فیلم اول و فروشهای یک میلیارد دلاری دو فیلم بعد، مطمئنا تا سالها دیزنی هم دست از سر جهان «جنگ ستارگان» برنخواهد داشت. همین الان که چند سریال و چند فیلم چراغ سبز تولید گرفتهاند. فعلا از شانس ما احتمالا باید تا مدتها سریسازیهای متمادی را تحمل کنیم به امید اینکه روزی یکی مثل برادران روسو یا کریستوفر نولان پیدا شود و تصمیم بگیرد قطار «جنگ ستارگان» را به ریل اصلیاش برگرداند ولی واقعا تصور کنید روزی خبر برسد کریستوفر نولان ساخت سهگانه جدیدی از «جنگ ستارگان» را بر عهده گرفته است. شاید آن روز واقعا روز «خیزش اسکای واکر» باشد! بیایید امیدوار بمانیم!
نظرات ۰